همان رنگ و همان روی،

همان برگ و همان بار،

همان خنده خاموشِ در او خفته بسی راز،

همان شرم و همان ناز.

همان جلوه و رخسار.

نه پژمرده شود هیچ،

نه افسرده؛ که افسردگی روی

خورد آب ز پژمردگی دل.

ولی در پس این چهره دلی نیست.

گرش برگ و بری هست،

ز آب و ز گلی نیست.


هم از دور ببینش.

به منظر بنشان و به نظاره بنشینش.

ولی قصه ز امّید هبائی که در او بسته دلت، هیچ مگویش.

مبویش.

که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند.

مبر دست به سویش.

که در دست تو جز کاغذ رنگین، ورقی چند، نماند.


#مهدی_اخوان_ثالث

تهران تیر - ۱۳۳۵


مشخصات

آخرین جستجو ها